با تأکید خوانده شود : " مثلا نویسنده .. "

بوی بهار میدهد روسری یار
همچون نت های سنتی تار
میخواهد بنوازد بهار را یار
با موهایش بر روی تار
چه سمفونی شکوهمندی
نواختن تار بر روی تار
هرچه داشتم مرا با خود برد
این ترانه مرا به یاد یار

..

بهار بویِ روسریِ تو رو میده


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
+ تاريخ برچسب:,ساعت نويسنده امید سایه |

بی پولی گریبان میگیرد و من غم

مثل گره ی روسری ات محکم

خواب میبینم تو را هرشب

که ندارمت ، من هم مردم

..

میخواستم بنویسم: که باز میکنی روسری ات را هر دم ..

سرم درد گرفت

..


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
+ تاريخ برچسب:,ساعت نويسنده امید سایه |

حالا هی من بشینم و بنویسم و بنویسم و بنویسم ../ که چی ..؟!/ هی سیگار دود کنم و کربن کربن نفس نفس بزنم ../ هی فیلم ببینم و به عشق بازی های احمقانه اش عارق بزنم که چی ..؟!/ که ثابت کنم که ندارمت ../ که ثابت کنم تو نیستی و توی دنیای احمقانه ی من با من همزیستی کنی ../ یا مدام جای خالی تو با نوشتن و سیگار و فیلم پر کنم ../ حالا هی من بشینم پای درخت پیر خِرفت و به مرگ فکر کنم و هی زندگی با ریشه های کِرختش در من ریشه بدواند ../ حالا که چی ../ حالا که باران سبک نرمال زندگی را به هم میریزد و مردم آن را دوست دارند ../ حالا که تو زندگی من را به هم ریختی و من دوستت دارم

..

حالا که ناباور ترین اتفاق زندگی من را رقم زده ای ../ چرا حالا نیستی ..؟!


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
+ تاريخ برچسب:,ساعت نويسنده امید سایه |

میان این همه حصر و حصار جایی بگذار

لا به لای موهایت اکسیژن بگذار

در زندگی همه اش کربن کافی نیست

بین سیگار و عشق یکی را بگذار

..


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
+ تاريخ برچسب:,ساعت نويسنده امید سایه |

دستی به سر و رویت بکش شیرینش کن

شکر بریز و نو نوارش کن

این سپیدی ها چیست در موهایت

رنگی بریز و جوانش کن

انگار سالهاست لباس غم برتن داریم

لباس نو بپوش و شادش کن

خیابان ها خاطراتمان را فراموش کردند

دست مرا بگیر و یادش کن

سخت است عادت به ناامید بودن

لبخندی بزن و امیدوارم کن

انگار من و تو و شعر این همه پیریم

همه را بخوان و جوانش کن

..


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
+ تاريخ برچسب:,ساعت نويسنده امید سایه |

من با ماه زنده ام ، تو بی ماه

تو روشنایی میخواستی و من ماه

..

پیکاسو تو را نقش زد و مرد از تو ..

چه ماهی هستی تو ..؟!


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
+ تاريخ برچسب:,ساعت نويسنده امید سایه |

کی فکرشُ میکرد روی سنگفرش های شهر مستانه گز کنی و مست مست بخندی به شوالیه های سیاه پوش شهر ../ به روسری های رها شده توی چشم های بی نگاه مردمان شهر ../ به رفتنی ک نه رفتنی در کار بود و نه برگشتنی ../ به چشم های آبیِ دخترانی که دلبری هایشان را میخریدند دریا ها ../ که غرق شوند ../ که لا به لای موج ها پنهان شوند که بخواند بی حرکت روی شن های روان کنار خیابان ../ به بید های بی مجنونی که میرقصند سرخوشانه ../ به سرو های ببی پناهِ احمق ../ به پستچی هایی که برای نامه های مجنون بی لیلی هزاران سال سرگرداند ../ به خسرو و شیرین ../ به خودم و تو ../ به تو و خودم ../ به ناخودا گاه دانشمندان بی فکری که تو را ندیدند ../ به چشم هایی که منتظر موند ../ به ..


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
+ تاريخ برچسب:,ساعت نويسنده امید سایه |