آمده بودی پشت پنجره اتاقم .../ من می خواستم چشم هایت را یواشکی طرح بزنم و قاب کنم به دیوار ِ کنار پنجره .../ اما ترسیدم از خورشید ...
ای ماه من . . .
مرز ها در حد ما نیستند .../ وانمود میکنیم که نیستند . . .
نو میشوند شعر هایم .../ وقتی که چشم های تو باشد . . .
ستاره ها خواب بودند وقتی ماه را به مهمانی خدا بردی .../این ماه بدون تو رویا میشد پشت پلک هایم . . .
انگار برف نشته روی درختان .../ بوی برف میدهد نفس هایت . . .
تو باید یک روز سرد زمستانی مرا بیدار کنی
...
توباید مژده برف آمدن را به من بدهی . . .
شوره زاری به تنگ می آید از این همه نبودن .../ غم است پایان این عشق ...
در هبوط یخ کرده این باران
...
امیدی هست؟!
به گمانم گوشه چشم هایم هنوز خاطره ای باقی ست .../ قطره قطره میچکد و گرم میکند این کلمات را ...
میسازد شعر هایم را . . .
دستم به آسمان نمیرسد ...
به موهایت که میرسد .../ میخواهم غرق شوم در آسمانت . . .
حرمت باران .../ بستن چترها بود . . .
همین بودن هاست در لا به لا ی انگشتانمان ...
همین تصنیف های عاشقی .../ همین تسبیح رنگی ...
این دستها کوچک اند برای لمس وَجهُه الله . . .
لُکنَت گرفته اند واژه ها امشب ...
بس که هرچه بغض بود از چشمانم تِکاندم . . .
درد .../ درد ../ درد ...
این کلمات نه .../ این ذهن درد میکشد بدون تو ...
بدنم درد میکند بدون آغوشت . . .